روز مادر
دیشب بعد کلی پج پچ کردن با آقا جان که شیفت بیمارستان بودن ازم خواستی ببرمت دارشفا ... آبجی هم گفت میاد اون رو هم آماده کردم و بردمتون اونجا یه نیم ساعتی دور دور زدم که کارتون تموم بشه بیام ببرمت کلاس زبانت ... ساعت 7 اومدم دنبالت ... در عرض چند ثانیه یه - دلخشوری - شد ( چه طبسی با حالی گفتم من ) (: رفتی کلاس و کادویی که ئاسم گرفته بودین رو دادی میگی : نامردی نکنین هاااااااا نگاه نکنین تا من بیام ... منم گفتم : چشمممم رفتی کلاس و اومدی خونه و سه تاییتون بوسه بارونم کردین و هدیه تون رو بهم دادین ... با هم رفتیم حونه بی بی جون و مامانی واسشون قلم قرانی خریده بودم .... تبریک گفتیم و برگشتیم خونه مامانی با خاله و بابایی نشستیم رو تخ...
نویسنده :
ملیحه
10:27